داد درویشی از سر تمهید،سر قلیان خویش را به مرید
گفت :کز دوزخ ای نکو کردار،قدری آتش به روی آن بگذار
بگرفت وببرد وباز آورد،عقد گوهر زدرج غاز آورد
گفت در دوزخ هر چه گردیدم،درکات جحیم را دیدم
آتش وهیزم و زغال نبود،اخگری بهر اشتعال نبود
هیچ کس آتشی نمی افروخت،زآتش خویش هر کسی میسوخت...!
[ یکشنبه 92/7/7 ] [ 6:58 عصر ] [ غریبه ]